مفهوم دازاین در اندیشه ی هایدگر

مارتین هایدگر از بزرگترین فلاسفه ی قرن بیستم به شمار می آید ، فلسفه ی او اگزیستانسیالیسم با مفهوم خاص خود او و درک او از هستی و زمان است. در فلسفه ی هایدگر کلمه ی کلیدی وجود دارد که بر سر معنای آن در ترجمه به فارسی اختلافات زیادی وجود دارد.

من یکی از آن معانی را که در جستجوهای خود بیشتر به زبان هایدگر نزدیک بود را در زیر می آورم.بدون درک دازاین ، درک فلسفه ی هایدگر غیرممکن است.

دازاین (به آلمانیDasein) (تلفظ آلمانی: [ˈda:zaɪn]) واژه‌ای آلمانی است که به «آنجا بودن» یا «آنجا هستی» (آلمانی: da - آنجا; sein - بودن یا هستی) ترجمه شده است. این واژه در فارسی در بیشتر موارد ترجمه نمی‌شود و به همان صورت دازاین آورده می‌شود. این واژه در انگلیسی هم اغلب «existence» ترجمه شده است.

مفهوم

دازاین یک مفهوم اساسی در فلسفه اگزیستانسیالیسممارتین هایدگر به خصوص در کتاب معروف وی، هستی و زمان می‌باشد.

هایدگر عبارت دازاین را برای اشاره به تجربه «بودن» که مختص به انسان است استفاده می‌کرد. بدین معنی که دازاین یک شکل از بودن می‌باشد که از مسائلی همچون «شخص»، «مرگ» و معضل یا پارادوکس «زندگی در ارتباط با دیگر انسان‌ها درحالی که درنهایت با خود تنها می‌باشد»، آگاه است و باید با آنها مواجه شود.

 

 

اسپینوزا

  • خدا جهان را در منظرهٔ ابدیت می‌بیند» 

جهان هولوگرافیک ، کتابی که هر انسانی باید بخواند !

در جهان هولوگرافیک ، با جهانی روبرو می شویم که هر ذره آن ویژگیهای کل آن را در خود دارد یعنی تمام محتوای کل در هر جزءمستتراست.و این به واقع خصلت مغز ماست که ساختاری هولو گرافیک دارد و خاطره و درد و تجربه و برخی چیزهای دیگر را نه تنها در مغز که در هر ذره کوچک آن نیز نگهداری می کند .
این همان جهان امواج و فرکانس های تداخل یافته ی بی شکل است که ما از عهده دیدن شکل واقعی آنها ، جز از طریق ابزار و ادوات خاص (مغز)بر نمی آییم.این جهان فرکانس ها وقتی با گیرنده های حواس و مغز ما ارتباط برقرار می کند ، از میان ساختار مغز ماهمچون صافی گذر می کند و به سنگ و کوه و شن تبدیل می شود .

 

زمین انسان ها

از کتاب زمین انسان ها ، آنتوان دو سنت اگزوپری

زمین بیش از هر کتابی از ما به ما می آموزد ، زیرا در برابر ما ایستادگی می کند . بشر هرگاه با مانع درگیر شود توان خود را می آزماید اما برای چیره شده بر مانع به ابزاری نیاز دارد ، برزگر هنگام شخم راز های طبیعت را مو به مو بیرون می کشد  و حقیقتی که به دست می آورد ،حقیقتی کلی است . هواپیما نیز که ابزار کار هوانوردان انسان را با تمام مسائل کهن درگیر می کند .

من تصویر نخستین شب پروازم را بر فراز آسمان پیوسته پیش نظر دارم ،

شب تاریکی بود که فقط روشنی های انگشت شمار و پراکنده ی دشت همچون ستارگان سو سو می زدند .

هر یک از آن ها در این دریای ظلمت بر معجزه ی جانی آگاه دلالت می کرد . در این کانون کتاب می خوانده اند ، فکر می کرده اند و راز دل میگفته اند .

در آن دیگر چه بسا در پی کاوش کیهان بودند و خود را با محاسبات سحابی می فرسوده اند و در آن یکی عشق آشیان داشت .

این آتش ها دورادور در پهنه ی دشت می درخشیدند و غذای خود را می خواستند تا محقر ترینشان که از شاعر بود یا آموزگار یا درودگر .

اما در میان این اختران جان دار چه بسیار بودندپنجره های و ستارگان خاموش و انسان های خواب مانده ...

باید کوشید و به هم رسید . باید کوشید و با برخی از این آتش ها که دور از هم در دامن صحرا فروزانند پیوند پدید آورد.

گاندی،خواننده راسکین

در سال 1904 مهاتما گاندی بین ژوهانسبورگ و دوربان سفر میکرد.در جریان دیداری خالصانه هنری پولاک نسخه ای از کتاب تا آخرین راسکین را به او عاریت داد.پولاک میدانست که گاندی از آن کتاب خوشش خواهد آمد اما هرگز فکر نمی کرد که او شیفته ی افسون آن خواهد شد "افسون" بهترین واژه ایست که خود گاندی برای تاثیر کتاب راسکین در زندگی نامه ی خویش به کار برده است.گاندی میگوید این کتاب چنان تاثیری بر من نهاد که جدا شدن از آن برایم غیر ممکن می نمود،این کتاب از ژوهانسبورگ تا دربان بیست و چهار ساعت مرا مجذوب خویش ساخت.ترن شب به مقصد رسید.تمام شب نتوانستم چشمانم را ببندم،من مصمم شدم که زندگی ام را عوض کنم و وجود تازه ام را با عقایدی که در این کتاب ابراز شده،هماهنگ سازم.از آنجا بود که آن کتاب مرا چنان تحت تاثیر جذابیت خود قرار داد و موجب دگرگونی زندگی من شد که تعالیم سه گانه ی زیر را به من الهام کرد.

1.که بهترین فرد،در میان بهترین جمع یافت می شود

2.که اگر هر کس به طور برابراز حقی برخوردار باشد که بتواند زندگی خویش را از طریق کار و تلاش خود تامین کند کار مرد قانون ارزشی بیشتر یا کمتر از یک آرایشگر ندارد.

3.که یک زندگی سخت و درد آور به عنوان مثال زندگی زحمت کشان و پیشه وران تنها نوع زندگیست که ارزش رنج زندگی کردن را دارد.

از کتاب گاندی و ریشه های فلسفی عدم خشونت(رامین جهان بگلو)

بر مزار مصدق چنین نگاشته شده است:

آن کس که در اینجا غنوده است هزار سال در آمدن خویش تاخیر داشت و کاسه ی سفالین سرش گنجایش خرد دورانش را نداشت.

افسوس که با اشک شوق آمدی و در منجلاب سفاهت رفتی...

در اسیب شناسی حس شرم.........انسان تنها حیوانی

است که سرخ میشود و به این سرخ شدن نیاز دارد

مارک تواین

«هیچ چیز مثل بدبختی کودکان را ساکت نمی‌کند.»

ویکتور هوگو

از كودكی بیرون می آییم، بی آنكه بدانیم جوانی چیست، ازدواج می كنیم، بی آنكه بدانیم متاهل بودن چیست، و حتی زمانی كه قدم به دوره پیری می گذاریم، نمی دانیم به كجا می رویم: سالخوردگان، كودكان معصوم كهنسالی خویش اند. از این جهت، سرزمین انسان سیاره ی بی تجربگی است.

میلان کوندرا

از کتاب فلسفه ی نیچه

معشوقه ی نیچه (سالومه) درباره ی وضع و حالت نیچه می گوید که نخستین احساسی که در هنگام برخورد نیچه به انسان دست میداد،تنهایی او بود.

خنده اش آرام و صحبت کردنش ملایم بود.دیدن چهره ی چنین شخصی با این اوصاف در میان مردم،کاری دشوار بود.زیرا حالت او حکایت است از انزوا و تنهایی می کرد.چشمان او مانند دو نگهبان به نظر می رسید که به اعماق روح صاحبش هم نگاه می کند او همواره موقر بود بزرگترین خدمت نیچه به عالم بشری تحقیقات روانشناسی عمیق اوست...

نیچه مخالف کم فرهنگی است او همچون یک پیامبر می گفت اگر جوهر و نیکی تمام ارواح بزرگ با هم جمع شوند نخواهند توانست نغمه ای از گفتار های مرا به وجود آورند. نیچه عقیده دارد که او زود آمده است و زمان او هنوز نرسیده بود.

در نهایت نیچه می گوید فقان که من از دانش بیشتر به تنگ آمده ام احتیاج دارم که دست هایی بسویم دراز شود تا قسمتی از آن را بر آنان نثار کنم.

و از قول خودش //بسیار گفتن درباره ی کسی می تواند ابزاری برای پنهان کردن او نیز باشد.//

مرگ با افتخار

چندی پیش بیماری داشتم که جنگ بر ذهن و روحش زخم های عمیقی گذاشته بود،نه خود جنگ یا زمانی که مشغول آن بوده...

آن روز ها را آن قدر زیبا می دانست که جایی برای کنکاش در ان برایم باقی نگذاشت.از حالا ناراحت بود،حالایی که از او اسطوره ای قابل ترحم ساخته اند؛حالایی که برایش افتخار؛شهادت و آرمان را جور دیگری تعریف کرده اند...

اما اویی که واقعیت دیگری از خود سراغ دارد چگونه با این تناقض،تطابق پیدا کند.راستی آن زمان که با حمایتی زیاد و به عنوان یک ایگوی کمکی برایش از مرگ پر افتخار یا زنده ماندن با افتخار گفتم چقدر به حرف هایم گوش میداد...

هر بار که مجروح جنگی را به عنوان بیمار می پذیرم کمتر احساس می کنم که می توانم به او کمک کنم،و بیشتر به عنوان کسی که در مقابل یک ابر انسان نشسته می خواهم از او گوش کنم.هر چه هست آنچه که این احساس را به من القاء می کند این است که ابر انسان اصیل تر از انسان است.اگر امروز اویی که با معیار هایی از جنس احساس و شور ما ارزش گذاری می شود قطعا دیروز راه را به خطا نرفته است.

این ناخود آگاه جمعی ما بود که در او حس تعالی را به وجود اورد،حسی که او را به سوی دالان خوفناکی به نام مرگ برای ماندن دیگران سوق داد- ارزشی که ما آن را ایثار نامیدیم...

آیا ایثار او ارزش ستیز با زندگی را داشت؟-شاید حالا که نمرده به ما به عنوان کسانی نگاه می کند که با حرف ها و القاءی باورهای مثبتمان تربیت قهرمان کشی می کردیم،اما آیا ما این حق را نداشتیم که مطابق با شرایط زمان ارزش هایی تاسیس کنیم که نشانه های یک انسان والا و شکوه مند باشد،انسانی که با نیروی عاقله ی خود بتوان دنیای بهتری بسازد،دنیایی که حالا هم از ان اوست و هم برای ما جای بهتریست.

همیشه به این اعتقاد خواهم داشت که وارد کردن معنا در زندگی مطلقا در اختیار انسان هاییست که الگو می شوند،گرچه که ارزش ها و معنا ها در طول زمان دگرگون خواهند شد.

شهدا

شهدا کالبد را بی ارزش نمی پندارند،بلکه بر صلیبش می کشند و از این رو با خصم خویش هم رای هستند.

کافکا