فلسفه ای بر هویت مرگ

 
گاهی احساس می کنم به مفهوم مرگ خیلی زیاد نزدیک شده ام. نمی دانم شاید خاصیت این دو عدد سن است که آدمی را به فکر می اندازد یا شاید هم به احتمال خیلی بیشتر نوع شغل و حرفه ی من است که عمیقا و از خیلی نزدیکی با احساسات آدمها درگیرم. بارها و بارها بر بالین بیمارانی حاضر شده ام که در حال احتضار بوده اند، جوان و پیر، و حتی کودک. از کسانی که از من کمک خواسته بودند برای بیمارشان می پرسیدم چرا حالا؟ او که دیگر نه حرف می زند و نه می بیند، او در خواب خود به سوی مرگ در حال دست و پا زدن است. گاهی جملاتی نامفهوم از زبانشان می شنیدم و گاهی می دیدم که بیمار در حال احتضار با مردگان نزدیک خود مثل پدر و مادر که قبل ها در گذشته بودند، در حال صحبت است، آنها را صدا می کند و به رویشان لبخند می زند.
مرگ براستی پدیده ی عجیبی ست که هر موجودی تا زنده است ، نمی تواند آن را در خود تجربه کند.
ما تنها می توانیم تجربه ی غیر مسقیمی از مرگ، با دیدن کسانی که از دنیا می روند را داشته باشیم.
من بارها لبخند را بر صورت مردگان دیده ام.
من بارها دیده ام که بیمارانی در روزهای آخر عمر آرزوی مرگ می کنند.
مرگ برای زنده گان پدیده ای غریب و مبهم و ترسناک است. حتما دیده اید و می دانید که وقتی نوزادی پا به جهان می گذارد، بدون هیچ استثنایی گریه های بلندی می کند.آری آدمیزاد برای آمدن به این جهان می گرید، شاید بطور غریزی می داند که پا گذاشتن به این جهان، پا گذاشتن به دنیایی پر از درد و رنج است، اما هیچ انسانی آن گریه ی اولین اش را به خاطر نمی آورد، ما حتی تجربه به دنیا آمدنمان را همچون تجربه ی مرگ به یاد نمی آوریم. اگر وقتی از بطن مادر زاده می شدیم ، آن زاده شدن همراه با شعور و آگاهی بود، شاید زمین و جهان قابل درک انسانها خالی از سکنه می شد.
ما آمدنمان را بیاد نمی آوریم و نمی دانیم و رفتنمان را هم.
بین این دو نا دانستن، چیزی ست که به آن زندگی می گوییم، که تعاریف آن در دنیای هر شخص فرق می کند، ما قبل از ورودمان به این جهان برای نوع زندگی مان برنامه ریزی شده ایم، اینکه در چه فرهنگ و کشور و خانواده ای به دنیا می آییم، هیچکدام در اختیار ما نیست، ما از جهانی می آییم که نمی دانیم کجاست! اما علوم تجربی تا حدی به ما کمک کرده اند که بدانیم، از ترکیب دو سلول از دو انسان دیگر که باز خود آنها نمی دانند از کجا آمده اند، بوجود می آییم.گاه در لحظه ای پر گناه آن دو انسان و گاه در تعرض به دختری معصوم و گاه در یک زندگی پوچ و بی معنا و گاهی نیز زاده ی عشقی نافرجام هستیم.یا شاید هم به قول "هایدگر" از جایی به این جهان پرتاب شده ایم؛
این پرسش گاها به ذهن خطور می کند که چرا اصلا در طول شبانه روز می خوابیم,مگر خداوند نمی توانست کالبد جسمانی ما را طوری طراحی کند که انسان اصلا نخوابد؟
در خواب گاها به جاهایی سفر می کنیم که هرگز ندیده ایم یا اینکه صاحب توانی خارق العاده می شویم ,با مردگان هم صحبت می شویم و فارغ البال و عاری از هر مسئولیت بشری ,اخلاقی یا غیر اخلاقی ,شرعی و عرفی کارهایی را انجام می دهیم که در جهان واقع حتی از گفتنش هم هراس داریم.
انسان به جبر باید بخوابد, شاید پروردگار اینگونه خواسته تا ما هر روز ساعاتی به مرگی موقتی برویم و بدانیم که آن جهان و خیر و شرش محصول روزها و ساعتهایی است که اعمال ما در جهان موجود آن را ساخته است.بیماران من شب ها کابوس می بینند چون از اضطراب و وحشتی که در ساعات بیداری بر آنها گذشته خبر ندارند.به نظر من جهان ذهن ما از جهان واقع بسیار بزرگتر و قابل تحلیل تر است.
 

دکتر شهپر شهرکی- روانپزشک و روانکاو

مولانا و ترس از مرگ


مولانا و ترس از مرگ

به نظر مي‌رسد كه مولانا در باب كاهش ترس از مرگ فكر كرده است. هرچند آن را نظام مند بيان نكرده است، اما در مثنوي به هفت عامل (در جاهاي مختلف و به صورت پراكنده) اشاره مي‌كند كه باعث تقليل اين پديده مي‌شود.
1- دل «نابستن» به چيزها ترس از مرگ را كاهش مي‌دهد.
2- مولانا و ديگر عرفا مانند غزالي اعتقاد دارند كه زياده روي در استفاده از لذات دنيا ترس از مرگ را افزايش مي‌دهد. در اينجا مولانا در برابر «رولو مي» پدر روان‌درماني اگزيستانسيال قرار دارد وي بيان مي‌كرد؛ چنان در جهان زندگي كنيد كه هرچه خوشي مي‌توانيد در جهان بكنيد و هرچه خوبي مي‌توانيد به جهان بدهيد. به زعم «رولو مي» اين نوع زيستن در جهان ترس از مرگ را كاهش مي‌دهد.
3- ديگر عاملي كه مولانا آن را تاثيرگذار در ازدياد ترس از مرگ مي‌داند، خودشيفتگي است. مولانا توصيه مي‌كند كه هرچه مي‌توانيد خود را در برابر ديگران فرو بكاهيد تا ترس از مرگ در شما كاهش پيدا كند.
4- مولانا به عادت كردن به رنج اشاره مي‌كند و مي‌گويد كه رنج‌هاي زندگي جزيي از مرگ هستند. اگر با اين جزءِ بتوانيد كنار بياييد و آشتي كنيد با رنج كل هم كه مرگ باشد مي‌توانيد آشتي كنيد.
5- مولانا بين اخلاقي زندگي كردن و ترس از مرگ هم نسبت بر‌قرار مي‌كند و مي‌گويد هرچي اخلاقي‌تر زندگي كنيد، ترس از مرگ در زندگي شما كاهش پيدا مي‌كند.
6- تا هنگامي كه مي‌خواهي نادانسته‌ها را به دانسته تبديل كنيد و نه اينكه دانسته‌ها را به كرده، ترس از مرگ در شما كاهش نمي‌يابد.
7- مولانا معتقد است كه عشق به خدا هرچقدر افزايش پيدا كند، ترس از مرگ كاهش مي‌يابد. باور به وجود خدا به تنهايي در تقليل ترس از مرگ تاثيري ندارد و عشق به خدا است كه موجب كاهش اين پديده مي‌شود.
در آخر بايد به اين نكته اشاره كرد كه مولانا از جمله كساني است كه معتقد است باور به وجود جهان ديگرترس از مرگ را كاهش مي‌دهد و هرچقدر اين باور قوي‌تر باشد، ترس بيشتر كاهش پيدا مي‌كند.
منبع: روزنامه اعتماد

مولانا

درب مغازه ای در سال هزار و سیصد و نود و

هفت شمسی در تهران نوشته بود :

حبوبات به قیمت مولوی

 

"قطعا منظورش خیابان مولوی تهران بوده است "

و بیاد آوردم مولانا را :

*تو بزن یا ربنا آب طهور

تا شود این نار عالم جمله نور

آمین

#شهپر_شهرکی

دکتر شهپر شهرکی

تحلیلی روانشناختی از چرایی کسب اسکار �فروشنده� فرهادی

در فروشنده ی فرهادی، از یک طرف، درد عمیق روسپیگری به نمایش گذاشته شده و از طرفی دیگر، درگیری زن و شوهر داستان، برای درک اتفاقی به نام �تجاوز جنسی�.

فراتاب - گروه فرهنگی: �از هر آدمِ رذلی بپرسید که آیا ترجیح می دهد با رذلی مثلِ خودش سر و کار داشته باشد یا با آدمی بزرگوار و خوش قلب، بدونِ تردید پاسخ خواهد داد: با آدمی بزرگوار و خوش قلب! پیروزیِ فضیلت، در همین است ...� (رمان ابله، داستایوفسکی)

گناه قطعی ما آدمیان چیست؟ گناه اخلاقی یا گناه معنوی؟ کدام گناه نابخشودنی تر است؟ کدام گناه به ما رنج روانشناختی بیشتری می دهد؟ کدام گناه رنج وجودی بیشتری می دهد؟ آیا اگر من در شرایط محیطی مساعد به بی اخلاقی قرار بگیرم، اختیار از من ساقط است؟ آیا شرایط خاص و محیط، زیست اخلاقی من را رقم می زند؟ آیا در امور اخلاقی، من باید اصولی داشته باشم تا در مواقع لزوم بر سر چند راهی های اخلاقی قرا نگیرم و آن اصول مشخص را بکار گیرم؟ آیا اصول اخلاقی ثابت اند یا در شرایط و موقعیت های گوناگون قابل تغییرند؟ اینها تنها بخشی از سوالاتی است که بعد از دیدن فیلم فروشنده به ذهن می آیند.
این فیلم با دغدغه های مختلفی دست به گریبان است که مهمترینش مفهوم اخلاق و دوراهی ها و شاید چند راهی های اخلاقی در روابط انسانی و در پی آن معضلات دیگری که به همان اندازه و شاید هم بیشتر از آن اهمیت معنایی دارند، و چه بسا همه ی آنها پیامد کم رنگ شدن مفهومی چون اخلاق در جوامع انسانی است.

پدیده ی روسپیگری مختص جامعه ی مشخصی نیست، اما ارتباط موثری با عوامل آسیب رسان همچون فقر، اعتیاد، بیکاری، اختلالات شخصیت (چه از سوی مشتری و چه از سوی روسپی)، دارد.
در فروشنده ی فرهادی، از یک طرف، درد عمیق روسپیگری به نمایش گذاشته شده (در صحنه ی پول های به جا مانده در منزل عماد، در نقاشی های به جا مانده ی کودک آن زن بر دیوارها ،که پدر و مادر و خانواده را نقاشی کرده بود ، در نگاه بد جامعه ایی که خود نیز ممکن است مرتکب بی اخلاقی های بدتر از آن شوند.) و از طرفی دیگر، درگیری زن و شوهر داستان، برای درک اتفاقی به نام �تجاوز جنسی�. و مهم تر از این مفاهیم، درگیری های و دو راهی های اخلاقی که هر کدام از آدمهای داستان در سطح خود به آن گرفتارند.

در شروع فیلم خانه ایی که عماد و رعنا در آن زندگی می کنند در حال فرو ریختن است. خانه ایی که عماد درب آن را با حصاری فلزی بسته است، حصار فلزی، معنای عمیق بی اعتمادی درونی عماد را به جامعه ایی نشان می دهد که او و همسرش در آن زندگی می کنند.
در صحنه های ابتدایی فیلم آنجا که عماد فرزند معلول همسایه را به دوش می کشد و از ساختمان خارج می کند، بخشی از شخصیت مسئول و اخلاقی او را به تصویر می کشد، یعنی که حتی او حاضر است جان خود را برای دیگری به خطر بیاندازد و این مفهوم عکس سکانس های پایانی فیلم است که عماد جان پیرمرد را به خاطر درگیری های ذهنی و اخلاقی و خشم روانشناختی خود به خطر می اندازد! و شاید این تغییر اخلاقی او معنی این سکانس در فیلم باشد، آنجا که در سکانسی عماد در کلاس مشغول تدریس است و پاسخ هایی که به دانش آموزان خود می دهد: شاید یک سوال بیش از بقیه، در طول فیلم معنی تغییر آدمها با شرایط را بازتاب می دهد. آنجایی که دانش آموز از عماد می پرسد که �آدمها چطور گاو می شوند� و عماد پاسخ می دهد �به مرور�.
و این دیالوگ در طول فیلم در مورد خود عماد با تغییر شرایط با تغییر روحیات و ذهنیات او رخ می دهد. در جایی دیگر دانش آموز از عماد با شوخی می پرسد که مگر شما خلاف هم می کنید؟ در طول داستان شاهدیم که به طور ناباورانه ایی، همه ی ما تحت شرایطی می توانیم قانون را زیر پا بگذاریم و خود مجری قانون شویم و دچار خلاف! و این دقیقا مطابق با کاری ست که عماد در لحظات پایانی فیلم به نمایش گذاشت، او ناخواسته قاتل پیرمرد شد و مرگ او را تسریع کرد.
رعنا در این فیلم رفتارهایی مبهم دارد، سکوت های او پر از معناست، اینکه حتی تا آخر فیلم ما نمی دانیم که آیا به او تجاوز شده، یا فقط از حضور یک مرد در حمام خانه اش ترسیده؟ اینکه آیا برای گفتن حقیقت از عماد ترس دارد؟ به نظر هم همینطور می رسد که رعنا ترجیح می دهد به جای بی آبرویی و درگیر کردن همسرش سکوت پیشه کند و خودش را به دردسر نیاندازد. در فرهنگی که تجاوز و هر گونه تعرض جنسی به زن، به خود او بر می گردد، چه جای بازگویی آن است؟! برای همین است که در جامعه ایی اینچنینی آمار تجاوز آماری واقعی نیست!
جامعه ایی که تابوها در آن هنوز بهترین مکانیسم دفاعی روانی ست که یک جامعه برای پیشگیری از پدیده ی �انگ زنی� استفاده می کند گرچه که این سکوت ها و نگفتن ها همسر او را بیشتر می ترساند! یکی از صحنه های بی نظیر فیلم، صحنه ای است که رعنا بعد از آن حادثه، نا آگاهانه با پول های مشتری زن روسپی، شام درست کرده است، عماد به محض اینکه متوجه می شود، رعنا و کودک مهمان را از خوردن غذا باز می دارد! در ذهن او گره هایی است که شاید برای رعنا قابل درک نباشد، گرچه که به نظر می رسید رعنا با خوردن آن غذا مشکلی نداشته باشد، اما در فکر عماد آن غذا نوعی بدی همراه خود دارد! اینجاست که تماشاچی به این فکر می کند که آیا غذا از نظر عماد به لحاظ دینی و شرعی حرام است، یا اینکه عماد فکر می کند این غذا از لحاظ اخلاقی خوردن ندارد و خوردن آن شاید دلیل بی تعصبی او یا بی توجهی به حادثه ی بوجود آمده است؟ یا شاید غذا با نوعی بدی اخلاقی یا آلودگی اخلاقی همراه است.
رعنا کودک دوستش را به منزلش دعوت می کند، در سکانسی که کودک می خواهد به دستشویی برود و رعنا قصد کمک به او را دارد و کودک انگار که یاد گرفته نباید به غریبه ها اجازه دهد تا بدن لخت او را ببینند، در این سکانس فرهادی قصد دارد که ظهور و بروز اخلاقی بودن و خیر و شر را در وجود فرد، از کودکی به نمایش بگذارد که کاملا قابل تامل است، اما آیا کودک ذاتا اخلاقی است یا اینکه آموزش پدر و مادر است که قدرت بازداری را به او یاد داده؟ 
بر اساس تحقیقات پیاژه اخلاقیات در نهاد آدمی از ۹ سالگی تا ۱۱ سالگی شکل می گیرد. اخلاق مجموعه ی باید ها و نبایدهایی ست که فرد در طول زندگی خود می آموزد تا بتواند زیست سالم تری داشته باشد. در حالیکه در روند فیلم شاهد بی اخلاقی در لایه های مختلف جامعه در سنین مختلف هستیم. پس شاید باید در تعریف اخلاقیات کمی تجدید نظرکنیم، اینکه آیا شکل گیری اخلاق در نوع بشر با تقویم او متناسب است یا اینکه این مفهوم در هر سنی می تواند ذهن بشر را به محاکمه بکشاند! حرف درباره ی این فیلم و پیام های انسانی آن بسیار است اما من به همین اندازه بسنده می کنم، و خوشحالم از اینکه این فیلم شایستگی های خود را به دنیا نشان داد و جایزه ی مهم اسکار را از آن خود کرد.

در پایان باید تاکید کنم که فرهادی اسکار گرفت، چون او می داند چگونه ذهن انسان را دچار دغدغه های اصیلش کند، چون او ارزش روابط انسانی و عواطف بشری را خوب می داند، فرهادی در تمام فیلم های خود ثابت کرده که هنرمندی در سطح او باید به چیزی فراتر از گیشه بیاندیشد، چیزهایی که در جامعه ی او بیانش سخت و خارج از عهده ی دیگران است. فرهادی انسان عصر خود را با تمام بایدها و نبایدهایش تنها می گذارد، جایی که او باید تنها به خاطر نوع تفکرش مفهوم واقعی انسانیت را حداقل به خویشتن اثبات نماید. اصغر فرهادی نماینده ی تفکری ست که خوب زیستن را معادل با ماده گرایی و رفاه ناشی از آن نمی داند، او و تفکرش به جهانی منتسب است که فراتر از اخلاقیات را در پیش روی انسان معاصر می گذارد. انسانی که به مرحله بزرگسالی رسیده اما در شرایطی در واقعیات و تنگناها و چند راهی های اخلاقی از یک کودک ضعیف تر و درمانده تر است. در دنیای فرهادی در لحظه ایی، وجدان و انسان یکی می شوند و معناها در هم می آمیزند تا روح سرگشته ی انسان را تعالی بخشند. بایدها و نبایدهای سینمای فرهادی آنقدر غیر قابل فهم نیستند و نه آنقدر ساده، کافی ست که بدانیم چگونه به فهم سینمای فرهادی نائل آییم، فیلم های ساخته ی کارگردانی چون فرهادی تنها فیلم و هنر را به نمایش نمی گذارد، او می خواهد به انسان هم عصر خود بگوید که چگونه می توان معناهای اخلاقی را در لحظه های ساده و ناب زندگی فهم کرد و زیستنی مسئولانه رقم زد.

دکتر شهپر شهرکی

روانپزشک و عضو شورای نویسندگان فراتاب

عشق گناه نخستین

و عشق آخرین فریب شیطان است برای فرزندان آدم..

همان امانت سختی که هیچ انسانی نتوانسته گرامی اش بدارد,

همان گناه نخستین حوا,

که اگر سیب نبود ,که اگر انسان غریزه اش را امتحان نمی کرد «ما هنوز در بهشت خداوند بودیم»

ما برای خوردن یک سیب , یک هوس و شاید یک عشق ممنوع به زمین هبوط کردیم!

آری عشق وسوسه ی شیطان بود,

شبیه سیبی خوش عطر و رنگ که به فرزندان آدم پیشکش کرد,

رنجی ابدی که هیچ انسانی را از آن گریزی نیست !

 

#شهپر_شهرکی

#عشق #گناه_نخستین

فلسفه ی اصرار حلاج بر ادعای خدایی

از حلاج فقط بر دار شدنش را می دانستم و اصرار بر حرفش را دیوانگی محض...

گویا در ابتدای نامه هایش خودش را رحمان و رحیم خطاب می کرده .شاید به نظر خنده دار برسد اما او ادعای رحمان و رحیم بودنش را به جدیت تایید می کرده و دلیلش هم این بوده که سالک واقعی باید صفات خداوند را به خود نسبت دهد تا هم خودش و نیز هم دیگران به مرتبه ی سلوک و وحدانیت با خداوند عالم برسند.

حلاج عارف قرن چهارم بوده که ما کمتر از شاعر بودنش خبر داریم.اگر روزی در جهانی دیگر با حلاج روبرو شوم به او خواهم گفت که مردان واقعی راستگوترین و شبیه ترین انسانها به باطن خود هستند.به او می گویم تو بر دار نشدی تو از فرش به عرش رفتی.خداشناس واقعی تویی حلاج...

و با خود فکر می کنم که او چه پاسخی به من خواهد داد

درویشی که آتش زدن حلاج را می دیده شاید به من بگوید:

"مردن و سوختن دردناک نیست چنانکه آتش زدن کتاب دردناک نیست اما این دردناک است که آدمی را

کسی بکشد که او را نمی شناسد و کتاب را کسی بسوزاند که سواد خواندنش را ندارد _عبارت داخل گیومه از کتاب صلیب و صلابت نوشته ی یحیی یثربی است_"

 

امید که روزهایمان با ایمانی چنین استوار و راسخ شروع شود.

#شهپر_شهرکی